یکی بود، یکی نبود. زیر این گنبد کبود، پسر و پدری با یکدیگر زندگی میکردند. شغل شریف پدر، کفندزدی بود! هر زمان که فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پدر قصهی ما پیدا میشد. ابتدا نبش قبر میکرد و خاکها را به کناری میریخت و سپس کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را باز میکرد و در پایان، دوباره خاکها را درون قبر میریخت و از فروش کفن این مُردگان، روزگار میگذراند. دیرزمانی گذشت تا اینکه پدر در بستر بیماری و مرگ افتاد.
پدر که مرگ خود را نزدیک میدید، به پسر نصیحت کرد که پس از مرگ او چنان در میان مردم زندگی کند که اهالی شهر، برایش طلب آمرزش کنند و از او به نیکی یاد کنند و گهگاه برایش فاتحهای بخوانند. پسر به پدر قول داد که نصیحت او را عملی میکند و بهگونهای رفتار خواهد کرد که نام پدر بهنیکی در خاطر مردم روستا ثبت گردد.
باری؛ پدر مُرد و پسر دست تنها ماند و البته بلافاصله به شغل شریف پدر روی آورد؛ البته با اندکی تفاوت! هر وقت فردی از اهالی شهر میمرد و خانوادهاش او را به خاک میسپردند و سرانجام محل قبر را ترک میکردند، سر و کلهی پسر پیدا میشد. پسر نبش قبر میکرد و خاکهای قبر را به کناری میریخت و کفن جنازهی بختبرگشتهی بیدفاع را از تنش میکند و در پایان چوب بزرگی در ماتحت جنازه فرومیکرد و سپس بیآنکه خاکها را به درون قبر بریزد، جنازه و قبر را در همین حال رها میکرد و میرفت.
فردا روز که خانوادهی فرد درگذشته به محل قبر میآمدند با منظرهای حیرتانگیز و باورنکردنی روبهرو میشدند: همهی خاکهای قبر در کناری ریخته شده و جنازهی بیکفن و لخت و عور مانده در حالی که چوب بزرگی در ماتحتش فرورفته، ته قبر وارونه افتاده بود! مردم با دیدن این صحنه، به یاد پدر مرحومشدهی قصهی ما میافتادند و ضمن خواندن فاتحهای، برایش طلب آمرزش میکردند و دریغ و افسوس میخوردند که آن پدر، عجب معرفت و حجب و حیایی داشته و اینان قدر مرام جوانمردانهاش را نمیدانستند! پایانبخش این صحنه، آه سردی بود که از اعماق جانهای پشیمان مردم شهر برمیآمد و زمزمهی مدام این جمله بود که «عجب! صد رحمت به کفندزد قبلی!»